۱)ميان بوته هاي چاي پنهانت كرده اند و ۲)سنگ سياه در ۲)چشم تو مي گريند. چه كهنه دم و تلخ مي گريند. استكان كمر باريكت را از ميزهاي کافه جمع مي كنم و از يقه ام مي اندازم زير زيرپوشم. کافه چي با مشت مي زند توي دلم. چه ساده مي شكني، چه ساده دست به خون من مي زني. ۳)گفتي اصلن به درد دوست داشتن نمي خورم و بعد از آن همه احتياط به اشتباه انداختمت و هيچ وقت در مزارع چاي نبوده اي و هيچ وقت به اين تلخي نگريسته اي. ۴)شايد همين طور باشد اما اين دكتر ديوانه دارد تكه هاي تو را از دلم بيرون مي كشد و همه ي راه هاي برگشت را با نخ بخيه مي بندد. تكه هاي استكان را به دست مي گيرم و مي فشارم، دستت را مي گيرم و به جاهاي خوشبخت مي برم. جاهايي كه هيچ قرص آرام بخشي نمي برد. ۵سال بعد) كمي خوب شده ام و مي توانم عاقلانه فكر كنم: آدم اگر يكدفعه صد تا از اين قرصهاي آرام بخش را بخورد، بعد از مرگ هم آرام نخواهدشد. ۶)همه ي استكانها را پر از قرص مي كنم، هيچ استكاني با من نمي ميرد. همه را مي شكنم، دستت را، تکه های استکانت را، خرده های استخوانت را، ساقهای جوانت را مي گيرم و به جاهاي خوشبخت مي برم.