در جنگ آدمها بايد زنده بمانند تا بجنگند. اگر آدمها زياد بميرند جنگ تمام مي شود. عزيزترينم! چقدر دنيا بعد از ما تنها خواهد بود. پيراهن خالي مرا مي پوشي. پيراهن خالي تو را مي پوشم. تفنگ خالي مرا شليك مي كني. تفنگ خالي تو را شليك مي كنم.

دوست داشتي شاه بودي صدات مي كردند مرگ بر شاه؟ من دوست داشتم. تو را نگاه مي كنم، صداي قطار مي دهي. تو را بيشتر نگاه مي كنم، قطار رفته است، صدات نمي رسد، صداي مرا مي شنوي؟ با شيرهاي دريايي، بارانهاي استوايي، موشهاي صحرايي، استبوليهاي بنايي، محيطهاي قليايي، دخترهاي هرجايي، صدات مي كنم. عكست را كه شبيه واگنهاي قطار پاره شده اند به هم مي چسبانم، حالا شبيه خودت شده. شبيه خودت كه شاه نيستي، كه نميايي با هم از اين ايران لعنتي برويم يك جاي ديگر بميريم.

 کریستفکلمب را مخیر گذاشتند بین اورست و امریکا. اورست که شبیه یک قلب ِ برعکس بود و نفرت شدیدی در من ایجاد می کرد باعث شد تا مثل شیطان بروم در روحش و او را بفرستم به آمریکا که زنان فاحشه یی دارد و رییس جمهور ظالمی دارد. من هر روز قلبم را درست می گذارم سر جاش و ساعتش را با 11۹تنظیم می کنم. بعد زنگ می زنم به تو که خیال می کنی 11۹به خانه ی همه زنگ می زند، تو خیلی خوب هستی و هرگز فکر نکرده یی مزاحم تلفنی هستم. صبحانه را می گذاری روی میز و انقدر منتظر می مانی که برای نهار صبحانه داریم، برای شام صبحانه داریم، برای صبحانه ی روز بعد صبحانه داریم. هنوز من و کریستفکلمب از آمریکا برنگشته ایم.