تو زن بي رحمي هستي و همه ي غذاها را مي سوزاني. من ديگر نمي توانم شلوارم را بخورم، جورابم را، كت چرمي ام را. پيراهنم را و همه ي لباسهاي زيرم سوخته اند. برايم قهوه ي سوخته مي آوري و سيگار سوخته روشن مي كني. صندلي هاي شكسته را توي اجاق مي ريزيم. دست و پاهاي شكسته را توي اجاق مي ريزيم. تابستانهاي داغ را هم. انارهاي سرخ را هم. پرتغالهاي زرد را هم. زردآلوهاي آبي را هم. همه چيز اين آتش را كامل مي كنيم. من فقط اشتياقم را به تو گفتم. از ناچاري ميوه ها را شستيم و اجاق را خاموش كرديم و از خودمان صداي آژير آمبولانس درآورديم.
+ نوشته شده در ساعت توسط حبيب محمدزاده
|