تو زن بي رحمي هستي و همه ي غذاها را مي سوزاني. من ديگر نمي توانم شلوارم را بخورم، جورابم را، كت چرمي ام را. پيراهنم را و همه ي لباسهاي زيرم سوخته اند. برايم قهوه ي سوخته مي آوري و سيگار سوخته روشن مي كني. صندلي هاي شكسته را توي اجاق مي ريزيم. دست و پاهاي شكسته را توي اجاق مي ريزيم. تابستانهاي داغ را هم. انارهاي سرخ را هم. پرتغالهاي زرد را هم. زردآلوهاي آبي را هم. همه چيز اين آتش را كامل مي كنيم. من فقط اشتياقم را به تو گفتم. از ناچاري ميوه ها را شستيم و اجاق را خاموش كرديم و از خودمان صداي آژير آمبولانس درآورديم.

تو سرما خوردي و هي مي بوسمت. نگو برو توي ليوان خودت بوس كن. مرا در قبري گذاشته اند كه پر از آب است و يك ماهي انداخته اند توش كه تنها نباشم. ما با هم و با اين سرماخوردگي مي توانيم به شكل مسخره يي آب سرد كن باشيم و از ماهي بودن دست برداريم. اصلن نمي خواهم هيچ نشانه اي از حيات در ما باشد.  

در حالیکه دارم خودم را در اندازه ی طبیعی می بینم، خودم را در اندازه های کوچکتر می بینیم، انگار پلنگی به من حمله می کند، انگار پشه یی می نشیند روی صورتم و خونم را می خورد. تو مرا فقط در اندازه ی طبیعی می بینی و نمی توانی برایم کاری بکنی. نمی توانی با طبانچه ی تبریزی و چاقوی زنجانی بزنیم.

خدایا جان مرا بگیر و دیگر به زنم پس نده. جای دستهام دو تا لیوان گذاشته ام روی میز.