مثل كرمي كه تمام روزهايش را يا راه رفته باشد يا نه ، و ديگر هيچ نتواند ، مگر اين كه از بلندي بيافتد و خودش را بپيچد ، شايد كمتر طوريش بشود ، خودم را از وسط نصف مي كنم . نيمي براي خودم . نيمي براي تو . حالا خودت براي خودت برو . هر جا خواستي و اگر احتمالن خوشبخت شدي يادت باشد چقدر شبيه به هم هستيم .  

 

 

 

 

 

 

من از خون نمي ترسم و مي توانم همه ي آن را اهدا كنم . مي توانم وقتي كليه هام را مي دهم از آنها خون بيايد . يا وقتي خودم را و چند نفر کنار هم ، بالاي ديوار اتاقي ميخ زده اند از زخمهام خون بيايد . من رنگها را از هم تشخيص مي دهم و مي دانم اگر كسي را خفه كنند كبود مي شود ، سياه مي شود و از اين آدم اصلن خون نيامده است .