رودخانه يي كه روي آن يخ زده باشد هستم و اگر پوست تنم آب شود... يكي از رگها را نگه مي دارم و هفت تاي ديگر را قطع مي كنم، حالا اين يكي، نخ بادبادكي ست كه هشت پاها را به آسمان مي برد. آدم هشت پاهاي بسياري دارد(يك ماجراي رياضي، تقسيم بندي رگها به دسته هاي هشت تايي) قبر كه زير ِزمين است، جزو زندگي آدم حساب نمي شود. البته بتها به احتمال ِماجرايي پليسي، پيكره هايي هستند كه از روي نشانه هاي كسي ساخته شده اند كه خدا را ديده بود. و ساير بتها از روي نشانه هاي كساني كه پيكره ها را ديده بودند. تو هيچ شباهتي به مرگهاي ترسناك و خدا نداشتي. به جز اينها به تو هم فكر مي كنم. تو فقط شبيه قلب سنگيم هستي كه هفت رگش را زده ام.