اين زن و مردها كه خيلي همديگر را دوست دارند و اگر يك وقت با هم دعوا كنند، بچه شان را مي زنند، خوب چشمشان را باز كنند و قلبشان را از آن بيرون بياورند. من كه بارها روي اين چراغ جادو دست كشيدم و ورد خواندم و غولش بيرون نيامد. بيرون بيايد كه چي را ببيند؟ روي صندوقچه هاي قديمي دست كشيدم، شايد قلب پارچه ايم آنجا باشد يا روي همه ي گنبدها دست كشيدم شايد قلبم مقابل چشم امامزاده از گل و بوته ي كاشي كاريها بيافتد، امامزاده حوض را كمي هل بدهد جلو تا كف حياط ... بيفتد نميرد كه چي؟ با يك كاليبر45 توي دهانم شليك خواهم كرد.
+ نوشته شده در ساعت توسط حبيب محمدزاده
|