كلاغي در گلويم گير كرده كه اگر پنير بخورم، كلاغ خورده ام. خرسي در گوشم گير كرده كه ماهيگير ماهري ست و خواب رودخانه مي بيند. تا حالا طوري گريه كرده اي كه دراز كشيده باشي و اشكهات بريزند توي گوشهات؟ طوري كه رودخانه ي اشكهات جاي ماهي داشته باشد؟ كلاغ پنير را بين راه مي گيرد، اگر پنير را بياندازد، كلاغ خورده ام. هر بار مي آيي پنير و ماهي را مي خوري، كلاغ و خرس و رودخانه را با خودت مي بري. نه چيزي گفتيم، نه چيزي شنيديم.
+ نوشته شده در ساعت توسط حبيب محمدزاده
|