چريكهاي نجيب با نهنگهاي لاعلاج آمدند و بي صدا روغن نهنگ را آتش زدند تا اولين كبوتر نامه رسان را كه خسته شده بود و در همين حالت نشسته بود روي لوله ي توپ و داشت آن شاخه ي درخت را كه شبيه مغازه ي گل فروشي ست و صاحبش فكر مي كند گلها پرنده اند و برايشان خرده هاي نان مي پاشد و سطل آب و طي مي كشد، توی لوله ي توپ فرو كنند و شليك كنند. اين پرنده يي كه از جنگ بر مي گردد يا اين بال و پر ريخته يي كه سرگردان است، از آن بالا عكس مي گيرد و خبر را با عكس خودتان كه مثل گوزنهاي خيس در كازابلانكا زنجير دوچرخه شان را جا مي اندازند، شده ايد، از پايش باز مي كند و مي رود كنار بخاري گريه كند تا خشك شود. شما تعجب مي كنيد كه چقدر فرق كرده ايد، چقدر دنيا فرق كرده است. بارها هشدار داده بودم و گفته بودم كه اينها شعر نيست، پيشگويي هم نيست. اين منم كه جاي همه زندگي مي كنم و نمي گذارم بار دنيا روي دوش كسي بيافتد. فقط يك لحظه كنار رفتم، دنيا بين همه تان تقسيم شد. دنيا همچنان حريص است و به من قناعت نمي كند.
+ نوشته شده در ساعت توسط حبيب محمدزاده
|