سیم خاردارها خیلی کند بودند و بیشتر شبیه سیمهای برق(برق گرفتگی/شلاق) تنت را سیاه می کردند، خونت را برای خودت نگه دار؛ چاقوی کند آشپزخانه هم گلوت را نمی برید. سرت را در حلزونت فرو ببر. که آنقدر فرو رفتی که عشق طعم معده ی خالی حلزون می داد؟ آن وقت می نشست روبروی آینه، روبروی صندلی دو نفره اش. هی پسر! نامت را روی درختهای بهشت می کنم. این درختها، این جویهای شیر و عسل؛ دارم خیلی چاق می شوم.

 

 

 

 

 

 

 

بدون سر به دنیا آمد. حتی بدون دنیا. اما چشم داشت و می توانست آنها را باز نگه دارد. بعد از جنگ که حدودن سه دقیقه طول کشید و با همان سرعت شروع کرده بودیم به تولید مثل تا همه چیز را مرتب کنیم، داشت سبزیجات خرد می کرد که تصادفن خرخره اش را جوید؛ داشت غذا می پخت که تصادفن سوخت. تقریبن نشسته بود و هیزتر از قبل به زنها نگاه می کرد. همه ی آنهایی که فرشته دارند می دانند که اتومبیلشان بال دارد و بهتر است فرشته ها را به همان جایی که بودند برگردانند.همیشه اولین نفر که وارد اتاق می شود تنهاست.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

گاهی از درون می میرم. زبانم، تکه یی گوشت مرده است که در دهان دارم. ناخنهای مرده ام را نیز می جوم. آدم باید خیلی کافر باشد که در هند با سه میلیون خدا کافر باشد. خدای بد! به درک اصلن/ که از جهنم خود رفتی/ مرا غریب رها کردی/ که هیزم تر خود باشم/ آسمان پلکهای خود را بست، چشم آبیش تیره شد از ابر. ابرها خوابهای پی در پی، ابرها شب که شد شب ادراری. این لامپ، داغ بود از اول، مرا ببر/ من تنگم است، لامپ که جای من و تو نیست.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

۱)ميان بوته هاي چاي پنهانت كرده اند و ۲)سنگ سياه در ۲)چشم تو مي گريند. چه كهنه دم و تلخ مي گريند. استكان كمر باريكت را از ميزهاي کافه جمع مي كنم و از يقه ام مي اندازم زير زيرپوشم. کافه چي با مشت مي زند توي دلم. چه ساده مي شكني، چه ساده دست به خون من مي زني. ۳)گفتي اصلن به درد دوست داشتن نمي خورم و بعد از آن همه احتياط به اشتباه انداختمت و هيچ وقت در مزارع چاي نبوده اي و هيچ وقت به اين تلخي نگريسته اي. ۴)شايد همين طور باشد اما اين دكتر ديوانه دارد تكه هاي تو را از دلم بيرون مي كشد و همه ي راه هاي برگشت را با نخ بخيه مي بندد. تكه هاي استكان را به دست مي گيرم و مي فشارم، دستت را مي گيرم و به جاهاي خوشبخت مي برم. جاهايي كه هيچ قرص آرام بخشي نمي برد. ۵سال بعد) كمي خوب شده ام و مي توانم عاقلانه فكر كنم: آدم اگر يكدفعه صد تا از اين قرصهاي آرام بخش را بخورد، بعد از مرگ هم آرام نخواهدشد. ۶)همه ي استكانها را پر از قرص مي كنم، هيچ استكاني با من نمي ميرد. همه را مي شكنم، دستت را، تکه های استکانت را، خرده های استخوانت را، ساقهای جوانت را مي گيرم و به جاهاي خوشبخت مي برم.

 

 

 

 

 

 

 

 

وقتي روي خانه ي درختي هستي يا روي قصر لوبياي سحرآميز، هنوز روي زمين هستي. فقط وقتي توي هواپيما بوده اي و چند لحظه پيش آنرا منفجر كرده اند، هنوز روي زمين هستي. مي بيني چقدر زمين بزرگ است و مي توانيم هر جا شد از حال و روزگار هم بپرسيم؟! حتي وقتي به ماه رفته اي و روي طاقچه ي زمين، يا آن طرف ماه و پشت قاب عكسِ روي طاقچه، نشسته اي و دست دراز مي كني سمت دسته كليد. كليد سعدالسعود (نام ستاره یی ست) را مي زني، كليد سماک اعزل را مي زني و لامپ سوخته هيچ وقت روشن نمي شود. چيزهايي را گفتم كه نبايد، که آرزوهاي بزرگ من بود. اما عشق، آرزوي كوچك من: زمين جايي ست به اندازه ي فشار قبر كه همه چيز را در خودش له مي كند، مورچه ها را هم. دستم مثل چاقو فرو مي رود در پهلوم، سرم مثل توپ در جنگ ميان روسيه و گرجستان منفجر مي شود. پاهام از خستگي خرد مي شوند، شايد از غصه، جايي نيست كه بروند. قطار مي آيد و مي رود. اتوبوس مي آيد و مي رود. تو در همه ي ايستگاه هاي جهان منتظرم هستي. همه ي ايستگاه هاي جهان روي سينه ام فشار مي آورند. گوشتها و چربيهاي قلبم مي پاشند به در و ديوار. به ساعتهاي ايستگاه.

 

 

 

 

محمود غزنوي(جنبه ي كشور گشايي و شعر) / مگر نه اينكه وطن، همه ي سهم يك نفر از دنياست؟ اما به نظر شما، ايران عزيز، سهم ناچيزي نيست؟ بهتر نيست چند تا ايران ديگر روي آن بسازيم(چند طبقه) تا مقداريش به بقيه هم برسد؟ ما(دو تا) که جز اين طبقات جايي را نداریم. کدام خیابان، بازار،  شب؟ فال مرا هم بگیر. خیر مرا هم بجور. بیا این سرم و موهام. همه ی کک مکهاش، شپشهاش. بجور این بخت قاجار را، این لامصب صفویه را، این کهن بوم و بر را. یك جا پیداش می کنیم. یك جای تاریک جنگل، عمیق لنج، خشک لوت، یك جای لهجه های غلیظ. ای لعنت به همه چيز که اينقدر کم بود و با همین کم اش، وقتی جلوی پات باشد زمین می خوری. کجای زمین را نمی دانم. اما حتمن یك جای همین وطن است. اي لعنت به همه چيز كه اينقدر جلوه داشت و حالا احمقانه به نظر مي رسد. احمقانه تر از دردم نهفته به ز خداوند كور و كر/ هر كس كه يافتم(مرا يافت) به چنين حال بد، رميد.

 

خر را می برند به خرستان، طوطی را به هندوستان. یعنی آن سگ که افتاده بود گوشه ی خیابان، از من به تصادف سزاوارتر بود؟ مرگ را لازمتر داشت؟ آدم شبیه هیچ کسی نیست. او را به هیچ کجا نمی برند. منقبت دوم: خر از عصاری، طوطی از حسرت. سگ اصحاب کهف بلند شد دور و برش را نگاه کرد و دوباره خوابید. منقبت سوم: پری دریایی تویی که نه پری نه آدمی نه دریایی. فقط قرار بود غرق شوی که نشد . چو خضر نبی، سرت را در آب فرو می کنم بی آنکه بمیری.

 

خانه خوب کار نمی کرد، تفنگ خوب کار نمی کرد. لوله های آب ترکیده بود و خانه داشت غرق می شد. داشت در زمین فرو می رفت. پوتینهایمان را تا گردن کشیدیم بالا که خیس نشویم. کشیدیم روی تفنگهای خرابمان که خیس نشوند. باقیش بماند که با لگد رفته باشیم توی پوتین. یکی با سر رفت و همان جا خفه شد. نیم تنش بیرون مانده بود و تا 17 روز بعد از مرگ می توانست ادرار کند. ما تا ۱۷ روز بعد از مرگ می توانستیم نفس بکشیم مگر اینکه سینه پهلو می کردیم و درحالیکه سیگار می کشیدیم در همه جای پوتین که گوشه یی محسوب می شد، گوشه یی دنج می مردیم. در آن وضعیت به شکل یک قنات ماهی درآمدیم. ماهیان همدیگر را می خورند اما انسانها نمی توانند همدیگر را بخورند و از تونلهای زیرزمینی به جنگ پرداختیم. زنم برایم غذاهای دریایی می پخت. دفعه یی هم خودم را پخت. اما نبودم که خویش را بخورم. رفته بودم به اسیری. به جای قاب عکس روی طاقچه ها نگهم می دارد.

 

روحم روی شانه های خودم می ایستد، می افتم (مرد، مشکوک به سرطان مری، عینک فلزی مسی، بازجویی فنی)، تندی می رود روی شانه های زنم می ایستد. روح من از آن روح های دروغی نیست که بتواند از هر دیواری بگذرد، اما می تواند زنم را با خودش به جاهای دورتر ببرد. با هم از در بیرون می روند، به دیوار می خورد، می افتد، دوباره تندی می رود روی شانه های زنم می ایستد. آسمان بالهای من است، بال می زنم. 2 از 7/ 5. 5 آسمان برای پریدن. 

 

 شاخه ها بي حركت افتاده بودند روي درخت. آن دفعه كه هوا شاخه يي بود را و هیچ وقت باران نيامده بود را مي گويم. پرنده مي خواست شاخه را زمين بياندازد، باد مي خواست، درخت وقتي خود را اره مي كرد مي خواست، ميوه سنگين مي شد و مي خواست، خدا مي خواست شاخه توي سر كسي نخورد. البته هنوز آدم را نيافريده بود. فقط دايناسورهاي گياهخوار شاخه ها را كه مي خوردند كمي از آن را زمين مي انداختند. همه ي اينها تبديل به نفت شد و ديگر چيزي نمي باريد، پرنده از تخم بيرون مي آمد، شاخه از درخت، ميوه از شاخه، باد از جهتهاي جغرافيا، آدم از شكم مادرش، ولي دايناسور كه اينهمه زورش زياد بود و مي توانست حق من را از زنها بگيرد واقعن مرده بود. زن گريه مي كرد، باران مي باريد و نمی شد زیر چشمت چتر بگیرم تا گونه ات خیس نشود.

 

 اندازه ي يك گاو لباس پوشيده بود . يعني تقريبا عرضش بزرگتر از قدش مي نمود. يك گاو كوهان دار را در نظر بگيريد كه سرش را بريده باشند و كوهانش سرش باشد . دست و پاش هم بعد از سلاخي، ســـر جاي خودشان نباشند. تابستان، همه جا استواست اما زمستان معلوم نيست همه جا قطب شمال است يا قطب جنوب؟ همان گاو كوهان دار همه ي لباسهاش را درآورده بود و داشت در آن گرما شير مي داد. در قطب شمال را باز كردم و شيرش را گذاشتم توي يخچال. روي زمين كشاورزي خودم كار مي كنم و فرقي نمي كند براي من كجـــا وطن كنم. آه اي وطن كاش داروخانه هات قرص ديازپام را بدون نسخه ي پزشك مي پيچيدند و آنها را در جيب يكي از لباسهاي گاو پنهان مي كردم. آه اي وطن اين زمين و اين گاو مرا زنده نگه داشته اند پس واقعي هستند و سعي کردم هر دو را به خاکت اضافه کنم. حتی فکرش را هم نمی کردم یک روز چمدانم، پنجره ی اتاقم باشد و آن دورها فقط چند تا لباس باشد و همین چیزها که با خود می برند. هیچ معشوقه ای را هم نمی توان از آن دید. هیچ زنی با همه ی ظرافتش هم در آن جا نمی شود. هر روز می نشینم و ساعتها به چمدانم خیره می شوم.

 آنقدر دقت جراحی پایین(بالا) بود که یکی دیگر را عمل می کردند اما چاقوی جراحی را توی شکم من جا می گذاشتند. سیاست و هنر در سایر موارد نیز به همین صورت به من مربوط می شد. آنقدر دقت جراحی پایین(بالا) بود که یکی دیگر را عمل می کردند اما چاقوی جراحی را توی شکم زنم جا می گذاشتند.

بعد از پايين افتادن، موقع از هم پاشيدن، با زور خودت هر كدام از سلولهات به كهكشاني دور پرتاب شدن. لااقل سر صحنه ي تصادف، خونت را در كيسه هاي بهداشتي به سازمان انتقال خون دادن. حتي كم توقع تر، دوتايي با هم از غصه دق كردن. راستي چه مي شود كه جهان و آرزوهاي آدم... آمبولانسي كه آژير مي كشد توي سرم مي خواهد بيايد بيرون و من را بگذارد توي خودش... هي كوچكتر مي شود؟

  

 

 

 ابراهيم را در آتش نهادند، حال در اين مرقومه او را دوباره از آتش بيرون مي آوريم: ابراهيم را در خاك نهادند، مرده بود.

چند روزي بعد از آن، كه اجزاي تنش از هم گسيخت، همه را از خاك بيرون آورديم. ابراهيم بوي نعناي خشك مي داد و زير پيراهنش عروسكي وصله كرده بود. پيش از آنكه جاني بگيرد، لختي از خون كشتگان احد در او ريختيم، آهاي مثبت و اهاي منفي. کمی از قلب و كليه هاي معشوقه ي خود را نيز به آن مجموع بخيه زديم. 

پی نوشت۱: پتینه کاری یعنی کهنه کردن و قدمت دادن، که از ملزومات مرمت آثار تاریخی ست.

پی نوشت۲: این ابراهیم پیغمبری نمی داند.  

 

 

 

  

رودخانه يي كه روي آن يخ زده باشد هستم و اگر پوست تنم آب شود... يكي از رگها را نگه مي دارم و هفت تاي ديگر را قطع مي كنم، حالا اين يكي، نخ بادبادكي ست كه هشت پاها را به آسمان مي برد. آدم هشت پاهاي بسياري دارد(يك ماجراي رياضي، تقسيم بندي رگها به دسته هاي هشت تايي) قبر كه زير ِزمين است، جزو زندگي آدم حساب نمي شود. البته بتها به احتمال ِماجرايي پليسي، پيكره هايي هستند كه از روي نشانه هاي كسي ساخته شده اند كه خدا را ديده بود. و ساير بتها از روي نشانه هاي كساني كه پيكره ها را ديده بودند. تو هيچ شباهتي به مرگهاي ترسناك و خدا نداشتي. به جز اينها به تو هم فكر مي كنم. تو فقط شبيه قلب سنگيم هستي كه هفت رگش را زده ام. 

   

 

 

 

سيني سبزي از چند تا جنگل چسبيده به هم هم سبزتر است. چاقوي سبزي خردكني هم. باراني كه پشت ابرها گير كرده هم. اما النگوهات را دست مي كني، گوشواره هات را مي آويزي، غذاي اسب چهل بخار را تا يك سال كنار مي گذاري، اژدهاي دوسر را به دو نيم مي كني، آب دريا را مي كشي كف آنرا با دستمال خشك مي كني حتي به سنگها نفس كشيدن در خشكسالي را مي آموزي كه اگر نيامديم دنیا همانطور که بود بماند.  

 

 

 

 

 

 

 ثمره ی سی سال زندگی کسی، سی سال زندگی باشد. سرش را در خانه جا بگذارد تا وقتی فحش می دهد سرش نباشد که او را بشناسند. دهانش را در جیبش نگه دارد که زنش نشنود چه حرفهای بدی می زند. اصلن بمیرد و همانطور بی حرکت بماند تا ازش عکس بگیرند و بعد برود سراغ بقیه زندگیش؛ نه، مردگیش. اول از همه زیر چشمهایش زخم شود تا از آنها اشک بیاید، بعد ماسک نهنگش را بزند. من نهنگم. من نهنگم. توی آکواریوم نگهم دارید. جنازه ش را بیندازند توی دریا. با او به خاطر جثه ی کوچکش مثل ماهی رفتار کنند، وقتی بیاید روی آب باور کنند نهنگی ست که شاید سرش خود کشی دسته جمعی کرده است.

  

 

اين زن و مردها كه خيلي همديگر را دوست دارند و اگر يك وقت با هم دعوا كنند، بچه شان را مي زنند، خوب چشمشان را باز كنند و قلبشان را از آن بيرون بياورند. من كه بارها روي اين چراغ جادو دست كشيدم و ورد خواندم و غولش بيرون نيامد. بيرون بيايد كه چي را ببيند؟ روي صندوقچه هاي قديمي دست كشيدم، شايد قلب پارچه ايم آنجا باشد يا روي همه ي گنبدها دست كشيدم شايد قلبم مقابل چشم امامزاده از گل و بوته ي كاشي كاريها بيافتد، امامزاده حوض را كمي هل بدهد جلو تا كف حياط ... بيفتد نميرد كه چي؟ با يك كاليبر45 توي دهانم شليك خواهم كرد.

پیاده در اتوبوس تهران-کرمان. دلم داره پر می زنه-پرواز در اتوبوس. هر کی زودتر رسید امانت پیش تو.

- کرمان، ظهر داغ اردیبهشت. درختهای ملت در دو طرف خیابان به استقبال آمده اند. حتمن موهای دست آموزت را هم آورده یی. با تو خوشم در خوشی و ناخوشی. من نکشم که تو خودت می کشی. به کسر کاف. تیر به قلبم بزن از حوضچه ی نقاشی.  

پريهاي دريايي هم همين طور هستند. مثل ساحل كه نيمي آب است، نيمي آب نيست. گاهي مختصري عشق / گاهي مختصري خدایا تو هم که مثل بتها هستی، کاری ازت ساخته نیست.

همه ش به خاطر اين است كه همه چيز فراوان است. با تيغ ابروت، آن يكي ابروت را بردار و ادامه بده. من هم نرگس بيمارت را مي چينم و مرتب آب گلدانش را عوض مي كنم/ گاهي مختصري دست يحياي پيامبر كه مي تواند گوشم را ببرد، سرم را و دستم را ببرد، به جاي گوش و سر و دست خودش بگذارد، و از آن پس نيمي خودش باشد، نيمي مرا به خلوت خودش راه بدهد.

من یوسف افتاده به چاهم بانو/بی مایه و بی شال و کلاهم بانو/نزدیکترین چراغ شب ، اما تو (اما تو نزدیکترین چراغ شب هستی)/زهره از ماه(همه یوسف را ماه می دانند) چنگ را خوبتر می نوازد ، زیباتر/قلبم که نمرده ، پنج عصرم مرده/شهزاده ی پشت بام قصرم مرده (زنده ست)/من دیر نکرده ام خدا می داند (داشتم)یک چاه عمیق روبرویش کندم(می کندم)/تا او (بخواهد) بخورد زمین (رسیده ام و گرفته امش)/ای عشق بزن بکش مرا کم کم/مثل ضربان قلب یک حوا/آدم ضربان قلب تندی داشت/هی تیر خلاص می زند و خلاص

كلاغي در گلويم گير كرده كه اگر پنير بخورم، كلاغ خورده ام. خرسي در گوشم گير كرده كه ماهيگير ماهري ست و خواب رودخانه مي بيند. تا حالا طوري گريه كرده اي كه دراز كشيده باشي و اشكهات بريزند توي گوشهات؟ طوري كه رودخانه ي اشكهات جاي ماهي داشته باشد؟ كلاغ پنير را بين راه مي گيرد، اگر پنير را بياندازد، كلاغ خورده ام. هر بار مي آيي پنير و ماهي را مي خوري، كلاغ و خرس و رودخانه را با خودت مي بري. نه چيزي گفتيم، نه چيزي شنيديم.

تو زن بي رحمي هستي و همه ي غذاها را مي سوزاني. من ديگر نمي توانم شلوارم را بخورم، جورابم را، كت چرمي ام را. پيراهنم را و همه ي لباسهاي زيرم سوخته اند. برايم قهوه ي سوخته مي آوري و سيگار سوخته روشن مي كني. صندلي هاي شكسته را توي اجاق مي ريزيم. دست و پاهاي شكسته را توي اجاق مي ريزيم. تابستانهاي داغ را هم. انارهاي سرخ را هم. پرتغالهاي زرد را هم. زردآلوهاي آبي را هم. همه چيز اين آتش را كامل مي كنيم. من فقط اشتياقم را به تو گفتم. از ناچاري ميوه ها را شستيم و اجاق را خاموش كرديم و از خودمان صداي آژير آمبولانس درآورديم.

تو سرما خوردي و هي مي بوسمت. نگو برو توي ليوان خودت بوس كن. مرا در قبري گذاشته اند كه پر از آب است و يك ماهي انداخته اند توش كه تنها نباشم. ما با هم و با اين سرماخوردگي مي توانيم به شكل مسخره يي آب سرد كن باشيم و از ماهي بودن دست برداريم. اصلن نمي خواهم هيچ نشانه اي از حيات در ما باشد.  

در حالیکه دارم خودم را در اندازه ی طبیعی می بینم، خودم را در اندازه های کوچکتر می بینیم، انگار پلنگی به من حمله می کند، انگار پشه یی می نشیند روی صورتم و خونم را می خورد. تو مرا فقط در اندازه ی طبیعی می بینی و نمی توانی برایم کاری بکنی. نمی توانی با طبانچه ی تبریزی و چاقوی زنجانی بزنیم.

خدایا جان مرا بگیر و دیگر به زنم پس نده. جای دستهام دو تا لیوان گذاشته ام روی میز.

در جنگ آدمها بايد زنده بمانند تا بجنگند. اگر آدمها زياد بميرند جنگ تمام مي شود. عزيزترينم! چقدر دنيا بعد از ما تنها خواهد بود. پيراهن خالي مرا مي پوشي. پيراهن خالي تو را مي پوشم. تفنگ خالي مرا شليك مي كني. تفنگ خالي تو را شليك مي كنم.

دوست داشتي شاه بودي صدات مي كردند مرگ بر شاه؟ من دوست داشتم. تو را نگاه مي كنم، صداي قطار مي دهي. تو را بيشتر نگاه مي كنم، قطار رفته است، صدات نمي رسد، صداي مرا مي شنوي؟ با شيرهاي دريايي، بارانهاي استوايي، موشهاي صحرايي، استبوليهاي بنايي، محيطهاي قليايي، دخترهاي هرجايي، صدات مي كنم. عكست را كه شبيه واگنهاي قطار پاره شده اند به هم مي چسبانم، حالا شبيه خودت شده. شبيه خودت كه شاه نيستي، كه نميايي با هم از اين ايران لعنتي برويم يك جاي ديگر بميريم.

 کریستفکلمب را مخیر گذاشتند بین اورست و امریکا. اورست که شبیه یک قلب ِ برعکس بود و نفرت شدیدی در من ایجاد می کرد باعث شد تا مثل شیطان بروم در روحش و او را بفرستم به آمریکا که زنان فاحشه یی دارد و رییس جمهور ظالمی دارد. من هر روز قلبم را درست می گذارم سر جاش و ساعتش را با 11۹تنظیم می کنم. بعد زنگ می زنم به تو که خیال می کنی 11۹به خانه ی همه زنگ می زند، تو خیلی خوب هستی و هرگز فکر نکرده یی مزاحم تلفنی هستم. صبحانه را می گذاری روی میز و انقدر منتظر می مانی که برای نهار صبحانه داریم، برای شام صبحانه داریم، برای صبحانه ی روز بعد صبحانه داریم. هنوز من و کریستفکلمب از آمریکا برنگشته ایم. 

حيواني ست كه در جنگلهاي نواحي استوايي زندگي خوبي می کند. حيوان، ما را انداخته بود توي جنگل و داشتيم از گرسنگي و ترس مي مرديم. تعداد زيادي داشتيم، جمعيت، مخصوصن پنگوئن ها از جنگل زده بودند بيرون. در عوض چند روز بعد پيداش شد و جان دو نفرمان را نجات داد. ما دو نفر و حيوان اهلي سوار جيپمان شديم تا خودمان را با تفنگ بكشيم. اول از ايران رفتيم توي جنگل، بعد كه داشتيم از گرسنگي و ترس مي مرديم، حيوان را به جنگل نشان داديم و گفتيم ما از خودت هستيم اما فقط حيوان را نگه داشت. ما را برگرداند ايران و خودمان را با تفنگ نشانه گرفتيم. من فكر مي كردم رييس جمهور است، كفتر چاهي ست، مناره هاي اصفهان است، سايتهاي فيلتر شده ست. او فكر مي كرد شوهرش هستم. ما ساعتهاي طولاني به هم نگاه كرديم و داشتيم از گرسنگي و ترس مي مرديم.